چو سودابه روی سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بردمید
پنهانی به او خبر داد که شبستانش برود, اما سیاوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نیم ».
سودابه که چنین دید شبگیر نزد کاووس شتافت و گفت: بهتر است که سیاوش را به شبستان خویش بفرستی تا خواهران خود را ببیند که همگی آرزوی دیدارش را دارند. شاه پسندید و سیاوش را خواند و وی را به رفتن به شبستان و دیدار خواهران برانگیخت.
پس پرد? من ترا خواهر است
چو سودابه خود مهربان مادر است
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
سیاوش در دل اندیشید که مگر شاه خیال آزمایش او را دارد, پس پاسخ داد که بهتر است او را نزد بخردان و بزرگان کار آزموده و نیزه داران و جوشنوران راهنمایی کند نه به شبستان و نزد زنان.
چه آموزم اندر شبستان شاه
به دانش زنان کی نمایند راه ؟
ادامه مطلب...
روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس, گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز
شادان رو سوی نخجیر آوردند. شکار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ای در مرز توران
از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان
بر دختر ماهرویی افتاد که از زیبایی و دیدارش در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند
دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی برکشید
تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم که به این بیشه بگریزم . در راه اسبم بازماند و
مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی اندازه با خود داشتم که راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بیم
تیغشان به اینجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواد? گرسیوز
برادر افراسیاب معرفی کرد.
طوس و گیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند و هر یک به بهانـ? آنکه او را زودتر یافته اند از
آن خود پنداشتند.
سخنشان بتندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
یکی از دلاوران میانجی شد و گفت: «او را نزد شاه ایران ببرید و هرچه او بگوید بپذیرید.»
همچنان کردند و دختر را پیش کاوس بردند.
چو کاوس روی کنیزک بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
همین که دانست وی از نژاد مهان است او را درخور خویشتن دانست. با فرستادن ده اسب
گرانمایه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خویش فرستاد.
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
چون خبر زادن پسر به کاوس رسید شاد گشت و نامش را سیاوش نهاد و عزیزش داشت و
ستاره شناسان را خواند تا طالع کودک را ببیننند. اختر شناسان آیند? کودک را آشفته و بختش
را خفته دیدند و در کارش به اندیشه فرو ماندند. چون چندی گذشت, کاوس سیاوش را به
رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلوانی بیاموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواری
و شکار و سخن گفتن آموخت.
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان
روزی نزد رستم دیدار شاه را آرزو کرد و گفت:
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون ببیند زمن
هنرها و آموزش پیلتن
رستم فرمود اسب و سیم و زر و تخت و کلاه و کمر آماده ساختند و خود با سپاه, سیاوش
را به درگاه شاه برد.
چون کاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پیشبازش شتافتند و به پایش
زر افشاندند و همینکه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد دید در شگفتی ماند و جهان
آفرین را ستایش کرد و پسر را در کنار خود بر تخت نشاند و فرمود:
به هر جای جشنی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی سرو فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهمان
هفته ای به شادی نشستند. کاوس در گنج برگشاد و از دینار و درم و دیبا و گهر و اسبان
و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سیاوش داد و منشور کهستان را بر پرنیان نوشت و به او
هدیه کرد, پس از آن شهریار از دیدار چنان پسر روزگاز به شادی گذراند تا روزی که با پسر
نشسته بود, سودابه زن کاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.