روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس, گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز
شادان رو سوی نخجیر آوردند. شکار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ای در مرز توران
از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان
بر دختر ماهرویی افتاد که از زیبایی و دیدارش در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند
دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی برکشید
تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم که به این بیشه بگریزم . در راه اسبم بازماند و
مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی اندازه با خود داشتم که راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بیم
تیغشان به اینجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواد? گرسیوز
برادر افراسیاب معرفی کرد.
طوس و گیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند و هر یک به بهانـ? آنکه او را زودتر یافته اند از
آن خود پنداشتند.
سخنشان بتندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید
یکی از دلاوران میانجی شد و گفت: «او را نزد شاه ایران ببرید و هرچه او بگوید بپذیرید.»
همچنان کردند و دختر را پیش کاوس بردند.
چو کاوس روی کنیزک بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
همین که دانست وی از نژاد مهان است او را درخور خویشتن دانست. با فرستادن ده اسب
گرانمایه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خویش فرستاد.
چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر
چون خبر زادن پسر به کاوس رسید شاد گشت و نامش را سیاوش نهاد و عزیزش داشت و
ستاره شناسان را خواند تا طالع کودک را ببیننند. اختر شناسان آیند? کودک را آشفته و بختش
را خفته دیدند و در کارش به اندیشه فرو ماندند. چون چندی گذشت, کاوس سیاوش را به
رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلوانی بیاموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواری
و شکار و سخن گفتن آموخت.
سیاوش چنان شد که اندر جهان
بمانند او کس نبود از مهان
روزی نزد رستم دیدار شاه را آرزو کرد و گفت:
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون ببیند زمن
هنرها و آموزش پیلتن
رستم فرمود اسب و سیم و زر و تخت و کلاه و کمر آماده ساختند و خود با سپاه, سیاوش
را به درگاه شاه برد.
چون کاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پیشبازش شتافتند و به پایش
زر افشاندند و همینکه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد دید در شگفتی ماند و جهان
آفرین را ستایش کرد و پسر را در کنار خود بر تخت نشاند و فرمود:
به هر جای جشنی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی سرو فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهمان
هفته ای به شادی نشستند. کاوس در گنج برگشاد و از دینار و درم و دیبا و گهر و اسبان
و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سیاوش داد و منشور کهستان را بر پرنیان نوشت و به او
هدیه کرد, پس از آن شهریار از دیدار چنان پسر روزگاز به شادی گذراند تا روزی که با پسر
نشسته بود, سودابه زن کاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.