سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس, گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز

 شادان رو سوی نخجیر آوردند. شکار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ‌ای در مرز توران

 از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان

 بر دختر ماهرویی افتاد که از زیبایی و دیدارش در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند

دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی برکشید

 تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم که به این بیشه بگریزم . در راه اسبم بازماند و

مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی ‌اندازه با خود داشتم که راهزنان ازمن بزور گرفتند و از بیم

 تیغشان به اینجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواد? گرسیوز

 برادر افراسیاب معرفی کرد.
طوس و گیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند و هر یک به بهانـ? آنکه او را زودتر یافته ‌اند از

 آن خود پنداشتند.



سخنشان بتندی به جایی رسید
که این ماه را سر بباید برید 
یکی از دلاوران میانجی شد و گفت: «او را نزد شاه ایران ببرید و هرچه او بگوید بپذیرید.»

 همچنان کردند و دختر را پیش کاوس بردند.

چو کاوس روی کنیزک بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید

همین که دانست وی از نژاد مهان است او را درخور خویشتن دانست. با فرستادن ده اسب

گرانمایه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خویش فرستاد.

چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر 
یکی کودک آمد چو تابنده مهر 

چون خبر زادن پسر به کاوس رسید شاد گشت و نامش را سیاوش نهاد و عزیزش داشت و

ستاره شناسان را خواند تا طالع کودک را ببیننند. اختر شناسان آیند? کودک را آشفته و بختش

 را خفته دیدند و در کارش به اندیشه فرو ماندند. چون چندی گذشت, کاوس سیاوش را به

 رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلوانی بیاموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواری

 و شکار و سخن گفتن آموخت.

سیاوش چنان شد که اندر جهان 
بمانند او کس نبود از مهان 

روزی نزد رستم دیدار شاه را آرزو کرد و گفت:

بسی رنج بردی و دل سوختی 
هنرهای شاهانم آموختی

پدر باید اکنون ببیند زمن 
هنرها و آموزش پیلتن 

رستم فرمود اسب و سیم و زر و تخت و کلاه و کمر آماده ساختند و خود با سپاه, سیاوش

را به درگاه شاه برد.
چون کاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پیشبازش شتافتند و به پایش

 زر افشاندند و همینکه پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد دید در شگفتی ماند و جهان

 آفرین را ستایش کرد و پسر را در کنار خود بر تخت نشاند و فرمود:

به هر جای جشنی بیاراستند 
می و رود و رامشگران خواستند

یکی سرو فرمود کاندر جهان 
کسی پیش از آن خود نکرد از مهمان 

هفته ای به شادی نشستند. کاوس در گنج برگشاد و از دینار و درم و دیبا و گهر و اسبان

 و برگستوان و خدنگ هر آنجه بود به سیاوش داد و منشور کهستان را بر پرنیان نوشت و به او

 هدیه کرد, پس از آن شهریار از دیدار چنان پسر روزگاز به شادی گذراند تا روزی که با پسر

 نشسته بود, سودابه زن کاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :7
کل بازدید : 87033
کل یاداشته ها : 19


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ